محمد متینمحمد متین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤❤عزیز خاله❤❤

روزی دیگر...

آخ جون فقط امتحان زیست مونده و دیگه امتحانام تمام میشه. امتحان زبانم که امروز بود رو خیلی کم میشم آخه فقط دیروز نیم ساعت درس خوندم اصلا حالم خوب نبود. خیلی دلم برایت تنگ شده.هرروز در مورد اون روزی که بدنیا میای و به خونه میای صحبت میکنیم. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برات تنگ میشه و بی تاب از اینکه کی میشه روی ماهت رو ببینم. دوستت دارم بای ...
20 دی 1391

اولین دیدار با بابابزرگ....

دیروز بابابزرگ(از طرف بابایی)برای اولین بار بود بعد از اومدن تو خونه ما میومد  و اولین دیدار تو با بابا بزرگت. بابابزرگ برای دادن نذری خونمون اومده بود یه شله زرد و یه قیمه و یه قرمه سبزی البته من دیروز سمبوسه هم درست کرده بودم. امروز هم لازانیا درست کردم. شنبه به علت آلودگی هوا همه جا تعطیل شده و منم یکشنبه امتحان مطالعات و دوشنبه امتحان ادبیات و امتحان زیست که شنبه بوده و کنسل شده احتمالا امتحان آخر است و فاطمه هم یکشنبه امتحان هندسه داره. بابا با عمو(مهدی) و عمه(فاطمه) و پسر عمو (مجید)و دختر عمه (زهرا) طرفای اصفهان پیش مامان و باباش رفته و امشب برمیگرده.دلم براش خیلی تنگ شده. دو...
15 دی 1391

صدای قلبت❤....

امروز برای اولین بار مامانی صدای قلب فرشته دلشو شنید. دیروز تا ساعت 3:15شب درس میخوندم .وفقط تونستم 1 ساعت بخوابم و صبح امتحان فیزیک داشتم.و وقتی خونه اومدم صحیح کردم و دوباره از حفظیات کم میارم.آخه فیزیک حفظیش دیگه چیه!!! فکر کنم از 17 کمتر نشم. قرار بود امروز با مامان بزرگ برم دکتر ولی چون با مامانت باید میرفت برای شما دکتر برای همین دیر اومدند و نتونستم برم شاید فردا برم . امتحان بعدی زبان فارسی و هیچی تا الان نخوندم. آخ جون 4شنببه امتحان شیمی دارم و خیلییی خوشحالم . دوستت دارم بای                ...
14 دی 1391

ماجرای اولین سرم زدنم در روز تولد 15سالگیم.....

روز تولدم دایی(محمد)اومد خونمون و موقعی که دایی خونمون بود من یکدفعه حالم بد شد و رفتم تو آشپزخونه و زهرا ازم پرسید چی شده منم گفتم حالم بده و گفت یه چایی با نبات بخور و یه چایی روی اپن بغل مامان بود و زهرا گفت: این چایی برای تو مامان ؟مامان گفت:آره .و گفت که من بخورم منم چایی رو برداشتم و رفتم از کابینت کیسه نباتا رو برداشتم و چند تا نبات تو چاییم ریختم و خوردم. دایی حدود 1ساعت نشست و بعد رفت و بعدش مامان و بچه ها شروع کردن به حرف زدن و منم یکدفعه رفتم تو اتاقم و شروع کردم به لباس پوشیدن و به خودم گفتم ریحانه مطمئنی از کارت؟اصلا داری چی کار میکنی؟ بعد رفتم تو سالن و به مامانم گفتم مامان میشه بریم دکتر من حالم ...
14 دی 1391

پلک های تو........

دیروز مامانی تو اینترنت داشت رفتا های تو را میخوند. میگفت الان پلکت بسته است و اگر یه نور زیادی طرفت بگیریم رویت رو برمیگردونی. قربون پلک و چشمات برم. دوستت دارم بای ...
13 دی 1391

یه روز دیگه........

امروز امتحان شیمی داشتم و خوب دادم فکر کنم 20بشم. امتحان بعدی زیست است. ودیشب یک دقیقه هم نخوابیدم الان دارم از خواب میمیرم. ...
13 دی 1391

تولد....تولد.....

١٠/١٠تولدم بود تولدم مبارک   ١٥ سالگیم مبارک                                                         ١١/10/91 دوشنبه 3:45شب ...
12 دی 1391
1